خالد حداد
باید از یک پرسش آغاز کنم: آیا برای کسی که در ساختار سیاسی-ملیای استبدادی و دیکتاتورانه زندگی میکند، این سرنوشتی محتوم است که اگر به مبارزه علیه امپریالیسم بپردازد، نظراً و عملاً، در دامن آن استبداد و دیکتاتوری بیفتد و به عامل بقای آن تبدیل شود؟
این پرسش به شکلهای گوناگون نزد نیروهای چپگرا صورتبندی شده است و در حادترین شکل خود دو موضع را ایجاد کرده است: اولی به دومی میگوید «چپ محور مقاومت[1]» و دومی به اولی میگوید «چپ برانداز[2]».
تنش حول این دو موضع چنان بالا گرفته و چنان ابعاد تاریخی و سیاسی پیچیدهای پیدا کرده که عملاً میتوان آن را یکی از مسائل حاد فعلی در نظر گرفت.
در این یادداشت میخواهم، در حد طرحی اولیه، کمی استدلالها و صورتبندیها و پیامدهای نظری و عملی این دو موضع را واکاوی کنم و نشان دهم که چرا نه تنها هر دو اینها نابسندهاند بلکه هم بر فهمی سطحی از واقعیتی که به آن ارجاع میدهند بنا شدهاند و هم پیامدهایی اسفبار برای سیاست و فضای فکریعملی چپ، بهویژه مارکسیستها، دارند.
در گام نخست میکوشم مخاطرات و بدفهمیهای ممکن در آن پرسش اولیه را گوشزد کنم و سپس به خود این دو موضع، زمینهها و استدلالهایشان، بپردازم.
دربارهی آن پرسش
چند سویهی بههمپیوسته در پرسش بالا وجود دارد که باید به آنها اشاره کرد. این سویهها موجب میشوند که پرسش را بهشکلی انتقادیتر درک کنیم و توجه کنیم که چنین صورتبندی سرراست و بهظاهر بیدرزوشکاف و حتا بدیهیای، تا چه اندازه میتواند موجب درکی مخدوش از واقعیت، بدفهمی و طبیعتاً موضعگیری نادرست شود. این سویهها را در زیر ذکر میکنم.
■ الف) در پرسش بالا تمایز میان «ساختار سیاسی ملی استبدادی» با «سرمایهداری جهانی» که امپریالیسم شکلی از سیاست طبقاتی بینالمللی و صورتبندی اقتصادیاجتماعی خاص آن است، چنان سفتوسخت و بیتداخل نشان داده شده است که گویی با موناد نفوذناپذیر دولتملتی روبهروییم که در دریای موجخیز سرمایهداری جهانی افتاده بدون آنکه نه بر آن اثری بگذارد و نه از آن اثری بپذیرد. این سویه، ازقضا، مورد تأیید حاکمان در ساختار ملی استبدادی و هوادارانشان است که دقیقاً خود را آن هستهی متعالی نفوذناپذیری میپندارند که یکسره در برابر امواج سرمایهداری جهانی مقاومت کرده. این، اسطورهپردازیای خندهدار بیشتر نیست. نمیخواهم به این موضع اسطورهایِ به همان اندازه مضحک بیفتم که اساساً هیچ شکلی از مقاومت در برابر سرمایهداری جهانی ممکن نیست و بهتر آن است که با تندادن به آن، صرفاً تلاش کرد بیشترین بهره را از آن برد و به قعر جنوب سقوط نکرد. موضوع این است که آن شکل از صورتبندی پرسش بیش از هر چیز با صورتبندی حاکمان از وضعیت خودشان قرابت دارد تا درکی دقیق از واقعیت جاری. ازقضا موضع مارکسیستی جدی آن است که دقیقاً بر همین تداخل دست بگذارد و آن را نشان دهد، اینکه همان دولتملت تا چه اندازه غرقه در مناسبات سرمایهدارانه است و تا چه اندازه، در گسترهی خاص خود، توانسته بر مناسبات جهانی سرمایهداری اثر ـ تقویتکننده یا تضعیفکننده ـ بگذارد.
■ ب) سخنگفتن از «سرنوشت محتوم»، جدا از اینکه نشان از درک سیاسیای آشفته دارد، به این گمان دامن میزند و در جهت مطلقکردن آن گام بر میدارد که تنهاوتنها یکی از این دو راه بازگفته در این پرسش وجود دارد و هیچ راه دیگری وجود ندارد. نه از «نه این، نه آن»ی میشود سخن گفت و نه «هم این، هم آن»ی و نه از هیچ راهحل دیگری. مسدودکردن هر نوع تخیل سیاسی دیگرگونه، با مطلقکردن این دوگانه، معمولاً برآمده از دو موضع بهتمامی متفاوت میتواند باشد: ۱. راحتطلبی سیاسی و ۲. فرصتطلبی سیاسی. اولی ناشی از آرامگرفتن در نوعی رادیکالیسم سوبژکتیو موهوم است که صرفاً به مطلقسازی دلخوش است و گمان میکند که از طریق فشار وسواسی مستتر در مطلقها میتواند راه را بر هر شکلی از مماشات و توجیهگری ببندد و دومی که به دلایل منافعاش از یک سو میکوشد موضع راحتطلبان را تقویت کند و از سوی دیگر، همانطور که گفتم، بر کوس ناممکنبودن فراروی از این دوگانهانگاری بدمد.
■ پ) پرسش بالا میتواند بهشکلی زمینهزدوده خوانده شود و به این تصور دامن بزند که تنها با تأمل نظری و مداقهی منطقی بر آن میتوان به پاسخی روشن رسید. زمینهزدودگی موجب میشود که این تصور بیپایهواساس ایجاد شود که اگر کسی نتواند پاسخی روشن، صرفاً با مداقه و سبکسنگینکردن ذهنی، به پرسش بالا بدهد، پس عملاً به دامنِ بهویژه استبداد و دیکتاتوری داخلی غلتیده و در جهت توجیه آن و تضعیف جبههی مخالفاناش گام برداشته است. مسئله این است که این پرسش منطقاً «باید» از نظر عضوی از حزبی نیرومند یا عضو سندیکایی چندصدهزار نفری و از نظر کسی که دست بالا با چند رفیق قدیمیاش شبهای عرقخوری در باب آیندهی مبارزات حرف میزند یا کسی که بهتازگی از زندان آزاد شده و دست بالا همان ارتباطات محفلیاش را هم از دست داده، پاسخهایی متفاوت داشته باشد اما شکل صورتبندی پرسش بالا این اجازه را نمیدهد که این تفاوت حیاتی بهشکلی معنادار وضوح یابد (و برخی از سر سادهانگاری این تفاوت را بهسادگی نادیده میگیرند). این تصور پیش میآید که هر کسی میتواند و «باید» پاسخی روشن به آن بدهد و بهاصطلاح موضعاش را مشخص کند. داستان وقتی خندهدار میشود که در جهان تخیلی، و مجازیِ «فرد به مثابه سازمان»، دو موضع با مرزها و موضعهای قاطع شکل میگیرد که هواداران هر یک از دریدن مجازی یا واقعی یکدیگر ابایی ندارد. میشود حدس زد که چه بلبشوی تخیلی خندهداری برپا میشود. ازقضا دو موضعی که در بالا به آن اشاره کردم، یعنی «چپ محور مقاومت» و «چپ برانداز»، نمونهای واضح و نمونهوار از این جهان تخیلی خندهدار هستند.
تمرکز بر پرسش
حالا، پس از اشاره به ملاحظات بالا، میتوانم بر خود پرسش متمرکز شوم؛ پرسشی که به هر حال پرسشی مهم و دارای پیامدهای حیاتی است.
این را هم بگویم که ملاحظات بالا را نه برای بیاهمیتجلوهدادن پرسش بالا بلکه برای وضوحبخشیدن و تدقیق آن مطرح کردم.
نکته دیگر اینکه کسی بهدرستی میتواند توضیحاتی را که در پی خواهند آمد، مصداق مواجههای زمینهزدوده با پرسش بالا فرض کند. نکته این است که در لحظهلحظهی صورتبندی توضیحات زیر به این زمینهزدودگی واقف بودهام و بههیچوجه نخواستهام لاپوشانیاش کنم.
نکتهی آخر اینکه به گمانم تنها کار جدی در پاسخ به این پرسش، جستار طویل «علیه امپریالیسم و ضد دیکتاتوری» نوشتهی عابد توانچه، سینا ملکی و علی کاوه است که به دلایلی پرداختن به آن را در نوشتاری دیگر پی خواهم گرفت. در این نوشتار صرفاً تلاش میکنم برداشت خودم را صورتبندی کنم.
زمینهی تاریخی
اول از همه بگویم که با مسئلهای خاصِ آنجایی روبهروییم که، در سنت نظام جهانی والرشتاینی، پیرامون خوانده میشود. در پیرامون است که این پرسش دوپاره، و انتخاب ناگزیر یکی از شقهای آن، نمودی حیاتی مییابد. اگر بخواهم به جای خودمان در این پیرامون اشاره کنم، باید بگویم، مشخصاً با پرسشی خاورمیانهای[3] روبهروییم.
در تاریخ دست کم صدوپنجاهسالهی اخیر خاورمیانه است که کشاکش نیروهای متعارض داخلی و قدرتهای معارض خارجی دو عامل مهم و گاه تعیینکنندهی سرگذشت مردمان و سرزمینها بوده است. این کشاکش تا امروز هم، با قدرت تمام، در این سرگذشت دست برده است. سرگذشت مردمان و سرزمینهای خاورمیانه را نمیتوان بدون نقش آن قدرتها درک کرد.
اما «قدرت خارجی» پیشاپیش مرزی میان داخل و خارج میکشد و این تصور را پدید میآورد که اگر آن «خارجی» معارض است، میتوان و باید «داخلی» را به صورتی شکل داد که هم از تأثیرات آن «خارجی» مصون بماند و هم تا آنجا که میتواند «خارجی» را به جایی دورتر براند. این نوع صورتبندی مسئله شاید برای استبدادهای کلاسیک خاورمیانهای، با آن مناسبات قبیلهای و فئودالی و نیمهکشاورزی، صورتبندیای روشن بود و میشد ناسیونالیسم، یعنی ایدئولوژی داخلپرور و خارجپرهیز، را نیرویی برای چنین تلاشی در نظر گرفت اما برای رژیمهای مدرن[4]تر چنین تقابلی میان قدرت داخلی ـ قدرت خارجی بیشازپیش کمرنگ شده است.
بههیچوجه نمیخواهم بگویم این تقابل، بیمعنی و ساختگی است. اینْ تقابلی واقعی است، چرا که ادغام در نظام جهانی سرمایهداریْ فرایندی طبیعی و خودبهخودی و بدون تعارضهای بنیادی و هموارهموفقیتآمیز نیست. اگر سطحبندی و درجه این ادغام را در نظر نگیریم و لایهبندی آن (فرهنگی، سیاسی، اقتصادی) را لحاظ نکنیم، یا به سادهلوحی آنهایی دچار میشویم که، برای نمونه، نظام جمهوری اسلامی را بهسادگی بخشی از نظام جهانی سرمایهداری میدانند یا به سادهلوحی مضاعف آنهایی گرفتار میآییم که، برای نمونه، نظام جمهوری اسلامی را مکان مقاومت و فضای کموبیش عاری از مناسبات سرمایهدارانه میپندارند. فهم ادغام در نظام جهانی سرمایهداری از عهدهی گفتمانی که هنوز از طریق تقابل قدرت داخلی ـ قدرت خارجی واقعیت پیش روی خود را صورتبندی میکند، خارج است. هر نوع رویکرد ناسیونالیستی در گرداب این تقابل به این سو و آن سو میرود و دست آخر نمیفهمد که چرا نمیتواند جای درست خود را در نظام جهانی بیابد. وضع خندهدار پهلوی دوم و گرایشهایی در جمهوری اسلامی و ترکیهی اردوغان را میتوان به دلیل گیرافتادن در همین گرداب درک کرد. پهلوی دوم با سر و تا خرخره داشت در نظام جهانی ادغام میشد، بعد، در مضحکهای دیوانهوار میخواست، با ژستی استقلالطلبانه، «کنترل» قیمت نفت را در دههی پنجاه شمسی که با کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ شمسی به بازار جهانی واگذار کرده بود[5]، به دست بگیرد. مضحکهی دستوپازدن این ناسیونالیستهای مفلوک را در لحظهلحظهی سدهی بیستم میلادی میتوان پی گرفت. ناسیونالیسم در مواجهه با آنچه مارکسیستها امپریالیسم میخواندند، کشورهای اروپایی و امریکاییای را میدید که میخواستند یا اقتدار ملی او را خدشهدار کنند یا استقلالاش را از او بگیرند.
برای ناسیونالیستها مرزهای سرزمینی تاریخیْ آن حدی بود که داخل را از خارج جدا میکرد اما اسلامگرایی، اساساً و در بنیادها، نمیتوانست چنین حدی را بپذیرد و خود را به مرزهای سرزمینی تاریخی محدود کند. برای او، مرز سرزمینهای اسلامیْ آن حدی بود که داخل را از خارج جدا میکرد. اما گرفتارشدن تاریخی اسلامگرایی در یک سرزمین (جمهوری اسلامی ایران (ج.ا.ا.) یا جمهوری اسلامی پاکستان یا جمهوری اسلامی عراق)، بهرغم تلاشهای ناکام ایدئولوژیک، اسلامگرایی را رنگوبویی ناسیونالیستی داد و غرب مسیحی را به نفع غرب جغرافیایی کمرنگ کرد.
هر قدر ناسیونالیسم، حداکثر، همسایگان خود را میتوانست عرصهی جولان نظامیایدئولوژیک خود بپندارد، اسلامگراییِ اکنون مستقر و محصور در مرزهای ملی، نمیتوانست این «میل متعارض» را پنهان کند که مسئلهاش نه ایران یا عراق یا این یا آن مرز ملی بلکه جهان اسلام است. اما غمانگیز آنکه دیگران نمیتوانستند، آنطور که خودش دوست داشت دیده شود، این اسلامگرایی را فراایرانی یا فراپاکستانی یا فراترکیهای ببینند. این اسلامگرایی مجبور بود، بهرغم تلاشهای ایدئولوژیکاش، تا آخر کار، بار ایرانیبودن یا پاکستانیبودن یا ترکیهایبودن را بر دوش بکشد و این تعارض رنجآور را حمل کند. اسلامگرایی یا هیچ درکی از مناسبات سرمایهدارانه نداشت (چه بسا بخشهای بنیادیای از آن را تأیید میکرد) یا اگر داشت، در فهمی مقلدانه و یکسویه، آن را به غرب مسیحی تجاوزگر فرو میکاست که عموماً در این یا آن کشور غربی تجلی مییافت[6]. امپریالیسم برای اسلامگرایی چیزی شبیه مردان صلیبیای بود که به سرحدات مسلماننشین هجوم آوردهاند تا غارتشان کنند و دینشان را از آنها بگیرند.
ناسیونالیسم و اسلامگرایی هنوز درگیر کشاکش با سرمایهداری و لیبرالیسماش بودند که با حریفی دیگر رودررو شدند: سوسیالیسم. سوسیالیسم نه خود را گرفتار در مرزهای ملی میپنداشت و نه جهاناش به جهان اسلام محدود میشد: او معارض کلیت سرمایهداری جهانی بود و به همین دلیل، تا مدتها، نیروهای ایدئولوژیک سرمایهداری، آن را بیش از آن دو تای دیگر جدی میگرفتند. سوسیالیسم، پس از ناکامی در تحقق منطقهای و جهانی خود، دچار همان تعارضهایی شد که اسلامگرایی با آنها درگیر بود: استقرار در یک کشور و گرفتارشدن در تاروپود ناسیونالیسم و پیوندخوردن با دولتملتی خاص (سوسیالیسم روسی، سوسیالیسم چینی و…). سوسیالیسمْ خصلت جهانی و امپریالیستی سرمایهداری را بهشکلی درونماندگار درک میکرد و برخلاف آن دو تای دیگر، این بینش و توانایی را در خود داشت که بتواند مناسبات سرمایهدارانه را حتا در درون خودش بازشناسی کند و تشخیص دهد. سوسیالیسم هر چند مانند اسلامگرایی در مرزهای ملی گیر افتاده بود اما برخلاف اسلامگرایی، بیرونِ سرمایهدارانه را نه از طریق صورتبندیای اسطورهای که از طریق درک مناسبات، نیروها و سازوکارهای درونیاش میفهمید. این موضوعی مهم است که عمیقاً سوسیالیسم را در نسبت با سرمایهداری جهانی در جایگاهی متمایز قرار میداد (و میدهد).
هر سهی اینها ـ ناسیونالیسم و اسلامگرایی و سوسیالیسم ـ در کنار نظام جهانی و نیروهای ایدئولوژیکاش، یعنی سرمایهداری و لیبرالیسم، نیروهای معارضی بودند که اکنونِ مای خاورمیانهای را در نوردیدند و متأثر کردند و شکل دادند.
پس از این مقدمهی تاریخی باید به شکلی خاص از اسلامگرایی بپردازیم که در مرزهای سرزمینی ایران حاکم شد و ج.ا.ا. نام گرفت. این را همینجا بهروشنی بگویم که هیچکدام از این گرایشهای چهارگانه را نسبت به فرهنگ و جامعهی این یا آن سرزمین خاص «بیرونی» فرض نمیکنم. هیچکدام بیگانه نیستند و بههیچوجه قائل نیستم که اسلامگرایی به فرهنگ و جامعهی ایرانی نزدیکتر از ناسیونالیسم یا سوسیالیسم یا لیبرالیسم است. این قصهسراییها دربارهی نزدیکی بیشتر به فرهنگ و جامعهی ایرانی به درد خوابکردن هواداران میخورد، نه تحلیل تاریخی.
مورد خاص ج.ا.ا.
اسلامگرایی پیروزمند پس از انقلاب ۱۳۵۷ شمسی توانست، در دورهای چهلوچندساله تا امروز، جهان ایرانی را باب میل و ارادهی خود شکل دهد همانطور که ناسیونالیسم پیروزمند توانسته بود در دورهای پنجاهساله، در دوران پهلوی اول و دوم، چنین کند. اما همانطور که گفتم، اسلامگراییْ مرزهای ملی را باری تحملناپذیر میداند که صرفاً «ناچاری تاریخی» باعث شده که بر دوش او بیفتد. به همین دلیل است که میبینیم ج.ا.ا. نمیتواند خود را در مرزهای سرزمینی ایران محصور بپندارد. مرزهای سوبژکتیو او اساساً جهان اسلام است اما، از نظر تاریخی، در مرزهای ابژکتیو کشوری به نام ایران گیر افتاده است.
بااینحال این گیرافتادن تاریخیْ تأثیری واقعی بر آن اسلامگرایی میگذارد و آن را با الزامات و ملاحظاتی روبهرو میکند که در صحنهی سیاسی آن نمود مییابند. بهدشواری بتوان، یکبهیک، تعارض میان اسلامگرایی و ملاحظات ناسیونالیستی در ج.ا.ا. را در صحنهی سیاسی آن به نیروهای سیاسی فعال منتسب کرد. به عبارت دیگر نمیتوان گفت اصولگرایان نمایندگان اسلامگرایی ناب و اصلاحطلبان نمایندگان اسلامگرایی دارای ملاحظات ناسیونالیستیاند. رویدادها و عملکرد دولتهای منتسب به این دو گرایش و تاریخشان نشان داده که کموبیش «اسلامگرایی دارای ملاحظات ناسیونالیستی» در هر دو گرایش فعال است هر چند تعیُّنات تاریخی متفاوتی داشته است.
ج.ا.ا.، در کلیت تاریخیاش، شکلگرفته از کشاکش این دو نیرو در بستر سرمایهداری جهانی و لیبرالیسماش بوده است. اسلامگرایی و ناسیونالیسم، و هر نوع ترکیب محتملی از این دو، از درک مناسبات جهانی سرمایهداری عاجزند و به همین دلیل است که ج.ا.ا. به دلیل ملاحظات ناسیونالیستیاش در جایی «قدرتهای خارجی» میبینند و به دلیل اسلامگراییاش در جایی دیگر «غرب مسیحی» و در آنجایی که این دو در تعارض با هم قرار میگیرند، مجبور میشود بیرونِ خود را «قدرتهای غربی» بخواند.
اما خود ج.ا.ا.، از همان آغاز شکلگیری، میدان تعارضهای گوناگون در مواجهه با مناسبات سرمایهدارانهی بازمانده از دوران پهلوی دوم و فشارهای نظام جهانی بود. درونتابی آغازین آن بهسرعت در پایان دههی شصت شمسی، و پس از رهایی از ۱) نیروهای معارض دارای گرایشی مخالف ادغام در نظام جهانی سرمایهداری و ۲) فشارهای جنگ، به برونتابیای به سمت پایهگذاری مناسبات بازار و پذیرش و درونیکردن خواستهای نظام جهانی رفت[7]. اینکه از طریق سازوکارهای انباشت به مدد سلب مالکیت چنین کرده است یا از طریق سازوکارهای غارتی سیستماتیک و فراقانونی که اساساً نمیتواند در چارچوبی سرمایهدارانه درک شود، اهمیتی ویژه دارد اما در این ادعا که مناسبات سرمایهدارانه در ج.ا.ا. شکل گرفته و به آن شکل میدهند، تغییری ایجاد نمیکنند.
نکته، اما، مناسبت و رابطهای است که این مناسبات درونسرزمینی با مناسبات جهانی سرمایهداری برقرار میکنند. در اینجاست که پای فهم و واکاوی مسائل منطقهای، نیروهای سیاسیاقتصادی و تعارض دیرپای اسلامگرایی ـ ناسیونالیسم در ج.ا.ا. وسط میآید. رابطهی این دو را در بخش «امپریالیسم و ج.ا.ا.» بیشتر میکاوم.
در اینجا میخواستم دربارهی ماهیت ج.ا.ا. حرف بزنم. بدون فهم این ماهیت نمیتوانیم بخشی از پرسش بالا را پاسخ دهیم. اما این پرسش سوی دیگری هم دارد: امپریالیسم.
علیه امپریالیسم
امپریالیسم در صدوپنجاه سال اخیر دو جولانگاه خاص داشته است: آسیای غربی (خاورمیانه) و امریکای لاتین. هیچ مارکسیستی نمیتواند دربارهی این تاریخ سخنی بگوید بدون آنکه عامل امپریالیسم و کردوکار منطقهایاش را لحاظ کند. اما نکتهی اساسی نه تکرار طوطیوار کلمهی امپریالیسم که درک دیگرگونه و تکوینی از ماهیت آن است. درواقع این تنها تمایز اساسی سوسیالیسم از اسلامگرایی و ناسیونالیسم در هنگام مواجهه با مسئلهی امپریالیسم است وگرنه چه بسا آنها بهتر بتوانند جمعیت را برای چنین مواجههای تجهیز و بسیج کنند.
بر اساس همین درک متمایز از مناسبات سرمایهدارانهی جهانی است که سوسیالیسم میتواند ـ و باید ـ چشماندازهای مواجههای رادیکال را ـ چه در سطح ایدئولوژیک و چه در سطح سازماندهی و مبارزهی سیاسی ـ صورتبندی کند.
کل مسئله به صورتبندی این مواجهه بر میگردد؛ صورتبندیای که اساساً تاریخی و زمینهمند است و البته باید بازتابی از درک متمایز سیاست سوسیالیستی از ماهیت سرمایهداری جهانیشده، اسلامگرایی و ناسیونالیسم باشد.
امپریالیسم و ج.ا.ا.
ما در ج.ا.ا. زندگی میکنیم یعنی تحت حاکمیت اسلامگراییای دارای ملاحظات ناسیونالیستی. حتا کسی که در ایالات متحد زندگی میکند و میخواهد دربارهی سیاست یا اقتصاد ایران سخن بگوید، نمیتواند بهشکلی این پیشفرض اولیه را نادیده بگیرد. ج.ا.ا. هست و با ندیدناش محو نمیشود[8].
همانطور که گفتم هر شکل از اسلامگرایی نمیتواند امپریالیسم را در مقام مناسبات جهانیشدهی سرمایهداری درک کند و ج.ا.ا. هم از این قاعده مستثنا نیست. او از طریق اسلامگراییاش تنها میتواند چیزی به نام «غرب مسیحی» را درک کند و از طریق ناسیونالیسماش «کشورهای بیگانه» را. و هیچکدام از این دو به او کمک نمیکنند که، درست مانند حاکمان ناسیونالیست، بتواند جای خود را در نظم جهانی سرمایهدارانه پیدا کند و موضعی روشن و اصولی در برابر امپریالیسم بگیرد.
به همین دلیل است که همچون کشتیای بیلنگر در دریای مواج سرمایهداری جهانی کژ میشود و مژ میشود. یک بار در پی فشردهکردن خود و اسلامگراییاش در مرزهای ملی میرود و یک بار میکوشد هستههای وفادار منطقهای برای خود ایجاد کند. یک بار میکوشد خود را به آغوش شرق بیندازد و از غرب دلبری کند، یک بار به دامن کشورهای فقیر افریقا بیاویزد یا در کنار دولتهای چپ امریکای لاتین مشت گره کند و رویای راه سوم را برای خود بپرورد. در این میان اینهمه انرژی و توان صرف میکند که در منطقه و جهان [اسلام] به الگو، به بدیل، تبدیل شود.
این گیجی و کشاکش که، طبیعتاً، هم برآمده از نیروهای فعال در درون خود ج.ا.ا. و هم پدیدآورندهی نیروهای تازه در آن است، در برخورد با ماهیت متغیر و پویاییهای درونمنطقهای و جهانی خودِ سرمایهداری به بلبشویی میانجامد که گاه ابعاد و لایههای آشکارش هم از چشم هر کسی پنهان میماند. اما نکته این است که هر چه سرمایهداری جهانیشده، به دلیل انعطافپذیری ذاتیاش، میتواند از این آشفتگی و گیجی به نفع خود و نیروهای منطقهایاش بهرهبرداری کند، ج.ا.ا.، به دلیل صلبیتها و فروبستگیهای ساختاری و ایدئولوژیکاش، ناتوان از بهرهبرداری از این وضعیت است و همواره خود را بر سر دوراهی «ایستادگی بر آرمانها» یا «بدلشدن به نیرویی منطقهای ـ جهانی در مصاف با سرمایهداری جهانی» مییابد و همین نیرو و تواناش را تحلیل میبرد. آنچه این فرایند را فرسایندهتر میکند برآمدن میلی دوگانه در این کشاکش است: ج.ا.ا. از یک سو با تمام قدرت «میخواهد» سرمایهداری مسیحی غربی متبلور در ایالات متحد را نفی کند و از سوی دیگر «میخواهد» از سوی او به رسمیت شناخته شود: یک تراژدیکمدی تمامعیار!
بنابر دلایل بالا میشود گفت که چهار راه پیش روی جمهوری اسلامی ایران قرار دارد: ۱) تبدیل به یک «کشور مسلمان متعارف» در چارچوب نظم سرمایهدارانهی جهانی شود و راه مالزی را پیش بگیرد، ۲) درها و پنجرهها را ببندد و سوراخها را بگیرد و راه کره شمالی را پیش بگیرد، ۳) ماهیتی دوگانه پیدا کند و تعارضات فرهنگیسیاسی درونی خود را افزایش دهد اما نهادها و روندهای فعلی را حفظ کند و راه ترکیه را پیش بگیرد و ۴) به سرنوشت شوروی دچار شود یعنی در استحالهای صرفاً سیاسی و در روندی دردناک به روسیهی پوتین دگردیسی یابد.
دو نکتهی مهم را در همینجا باید اشاره کنم: اول اینکه بههیچوجه قائل به این نیستم که بهشکلی انتخابی و ارادی میتواند به هر کدام از این راهها برود که توضیح خواهم داد و دوم اینکه اشاره به راه این یا آن کشور تصوری استعاری از روندهای ممکن و صرفاً برای درک بهتر موضوع است وگرنه واقعیتْ مسیرهای پیچیدهتری را پیش رو خواهد گذاشت.
«راه کرهی شمالی» در خاورمیانهی امروز ناممکن است و «راه روسیهی پوتین»، هم به دلیل نیروهای متعارض درونی در ج.ا.ا. و هم به دلیل توانشها و شرایط اقتصادیسیاسی کنونی ایران بعید به نظر میرسد. به گمانم تنها راههای واقعی پیش روی ج.ا.ا. «راه مالزیایی» و «راه ترکیهای» است و آنچه میشود فهمید این است که گرایشی نیرومند به راه ترکیهای (اقتدارگرایی اسلامگرایانه داخلی و منطقهای + ایجاد مناطق آزاد فرهنگی و اجتماعی داخلی + اقتصاد بازار آزاد رقیقشده و تحت کنترل) وجود دارد. این راه تقریباً همه نیروهای کنونی فعال در ج.ا.ا را راضی نگه میدارد.
پس تعارض کنونی ظاهری ج.ا.ا. با امپریالیسم را صرفاً باید همچون «فرایند دردناک همگنشدگی و ادغام» درک کرد؛ همگنشدگی و ادغامی که باید «شکل خاص» خود را بیابد.
به گمانم تا اینجا توانسته باشم صورتبندی و طرحی کلی از رابطه و مناسبت ج.ا.ا. در نظم جهانی سرمایهدارانه به دست دهم. اکنون میتوانم به آن دو موضع در میان چپها باز گردم و ادعای اولیهام را دقیقتر توضیح دهم.
دوگانهای پوچ
بنا بر توضیحات بالا، حال، میتوانم بگویم که چرا آن دو موضع را ـ یعنی موضع آنهایی را که به «چپ محور مقاومتی» مشهور شدهاند و آنهایی را که «چپ برانداز» خوانده میشوند ـ نسبت به رابطهی جمهوری اسلامی ایران و امپریالیسم نابسنده و گمراهکننده میدانم.
■ ۱) هر دو اینها پیوندهای انداموار جمهوری اسلامی را با نظام جهانی سرمایهداری نادیده میگیرند یا به عبارت دقیقتر آن را در تحلیلشان وارد نمیکنند. یکی این نکته را نادیده میگیرد و یکراست به این نتیجه میرسد که «در تحلیل نهایی» جمهوری اسلامی ایران مقاومتی را در برابر توسعهطلبی امپریالیستی در منطقه خاورمیانه شکل داده و دیگری با نادیدهگرفتناش به این نتیجه میرسد که مبارزه با جمهوری اسلامی ایران تنها هدف واقعی و راستین هر چپ خاورمیانهای است. لحاظکردن آن پیوندهای انداموارْ ما را به این نتیجه میرساند که یا میتوانیم در هر دو جبهه، علیه امپریالیسم و علیه دیکتاتوری، بدون اولویتبندی، بجنگیم یا دست آخر به دامان یکی از این دو یا به سمت نیروهای منطقهای یکی از این دو خواهیم غلتید. شاید به حرف ساده باشد اما در عمل جنگیدن در هر دو جبهه کاری عمیقاً پیچیده است که هیچ «تحلیلگر منفرد»ی نمیتواند راه حلی برای آن بیابد. تنها یک نیروی واقعی میتواند راه حل «نبرد در هر دو جبهه» باشد؛ تنها در چارچوب یک «عمل جمعی سازمانیافتهی واقعی» است که میتوان امیدوار بود برای آن راه حلی فراهم شود. اینْ ما را به نکتهی دوم دربارهی این دو موضع میرساند.
■ ۲) هر دوی این موضعها عملاً نه از جانب «نیرویی واقعی و درگیر در وضعیت» که یا از جانب «سازمانهای خودنیروپندار» یا از جانب «افراد خودسازمانپندار» شکل یافته و صورتبندی شدهاند. کسانی که در واقعیت هر یک از این دو موضع به آنها نسبت داده میشود، در اکثر مواقع، صرفاً «افراد خودسازمانپندار»ی هستند که میکوشند بهشکلی انتزاعی برای چیزی دنبال «موضعی روشن و اصولی» بگردند که تنها در «عمل جمعی و سازمانیافتهی واقعی» ابعاد واقعی خود را نمایان میکند و میتوان برای آن راه حلی یافت.
هم کسانی که به کسان دیگر «چپ محور مقاومتی» میگویند و هم اینها که آنها را «چپ برانداز» مینامند، هر چند کوششی تبآلود به کار میگیرند تا انضمامی، روشنبین و ریشهای برخورد و تحلیل کنند اما، دقیقاً به دلیل «نادرگیر»بودن در وضعیت واقعی سازماندهی و مبارزه، به تحلیلی انتزاعی، ابهامآمیز و سطحی میرسند.
■ ۳) به شکل تعجببرانگیزی، هر چه آنان که «چپ محور مقاومتی» خوانده میشوند تعارضهای منطقهای و جهانی و نیروهای درگیر در آن لحاظ میکنند، آنان که «چپ برانداز» خوانده میشوند، بر سوختوساز و کردوکار جمهوری اسلامی ایران متمرکزند. به عبارت دیگر دومی گمان میکند که میتواند مسئلهی سرمایهداری و امپریالیسم را در منطقهی خاورمیانه بدون توجه به ماهیت درونی و ساختارها و عاملیتهای ج.ا.ا. حل کند و دیگر بر این گمان است که میتواند برای مسئلهی دیکتاتوری مذهبی در خاورمیانه بدون توجه به نیروهای معارض منطقهای و بینالمللی راهحلی بیابد. هر دو اینها بهشکلی «ناسیونالیستی» میاندیشند. اولی ناسیونالیستی میاندیشد چون مسئلهی امپریالیسم در منطقه را تنها در چارچوب مقاومت صوری ج.ا.ا. درک میکند و دومی ناسیونالیستی میاندیشد چون گمان میکند که مسئله دیکتاتوری مذهبی ج.ا.ا. مسئلهای «ایرانی» است، نه حتا «خاورمیانهای». به همین دلیل است که در تحلیلهای هیچیک نمیتوان شکلی از «همبستگی خاورمیانهای» را دید. هر دو در چارچوب «مرزهای ملی» میاندیشند و، بهرغم ادعاهای اینترناسیونالیستیشان، راه حل مسئلهی خود را تنها در چارچوب «ایران» درک میکنند.
■ ۴) در چارچوب اصطلاحات و نوع تحلیل این نوشته، «چپ مشهور به برانداز» صرفاً بر اسلامگرایی ج.ا.ا. متمرکز است و اگر «ملاحظات ناسیونالیستی»اش را لحاظ میکند، صرفاً با تقلیل آن به «فاشیسم اسلامی» میتواند فهماش کند و عمیقاً از درک پیوندهای اجتماعی و فرهنگی این اسلامگرایی با لایههای اجتماعی جامعهی ایرانی عاجز است. «چپ مشهور به محور مقاومتی» تنها بر سرمایهداری جهانی و امپریالیسم در منطقه متمرکز است و به همین دلیل نه میتواند اسلامگرایی خاص ج.ا.ا. را مورد توجه قرار دهد و نه «ملاحظات ناسیونالیستی»اش را جدی بگیرد.
■ ۵) به همین دلیل است که، از نظر سیاسی، «چپ مشهور به برانداز» غرق در سوبژکتیویسمی ارادهگرایانه است که بر اساس آن گمان میکند دلیل «محونشدن» دیکتاتوری ج.ا.ا. «کمکاری»، «فریبخوردن» و «توطئه» است و با «همتی عالی» و «خود راه بگویدت که چون باید رفت» و «راه که بیفتیم ترسمان میریزد» و این جور «سخنان» میتواند شاخ غول را بشکند و «چپ مشهور به محور مقاومتی» گرفتار رئالیسمی خام و تجربهگرایانه است که هر چه دودوتاچهارتا میکند میبیند، حتا بهشکلی انتزاعی هم که شده، میتوان «ماهیت و جهتگیری اقتصادیسیاسی» ج.ا.ا. را نادیده گرفت و به دلیل «شرایط حساس کنونی»، همچون مهمانی ناخوانده، در جبههی «مقاومت اسلامی در برابر ایالات متحد» موضع گرفت به این امید که در طی زمان «اسلامی»اش کمرنگ شود و تعارض بر سر منافع منطقهای با ایالات متحده، بهشکلی خودبهخود و جادویی، به تعارض با خود سرمایهداری جهانی راه ببرد.
■ ۶) باز هم به شکل تعجببرانگیزی، اگر حجاب هیاهوی بالاگرفته بر گرد این دو موضع را کنار بزنیم، میبینیم که ازقضا هنگامی که «چپ بهاصطلاح محور مقاومت» میکوشد به رغم دغدغههای منطقهای و جهانیاش بر خود ج.ا.ا. متمرکز شود، به همان نتایجی میرسد که «چپ بهاصطلاح برانداز» هنگامی که میخواهد به سرمایهداری جهانی و امپریالیسم بیندیشد. به همین دلیل است که هر دو ترجیح میدهند به این دو موضوع نیندیشند و با برچسبهای «اولویت ندارد»، «اقتضائات درگیری موضعگیرانه چنین میطلبد» و مانند اینها نادیدهاش بگیرند.
نتیجهگیری
برساختهشدن این دو موضع ـ نخست «چپ محور مقاومت» و سپس «چپ برانداز» ـ هر چند شاید بتواند امکان بحث بر سر مسئلهای که در این نوشته هم به آن پرداخته شد، فراهم کند اما بیشتر از آنکه خیری برساند، شر میرساند.
هر دو این موضعها ـ حتا اگر چپهایی یافت شوند که نمایندگیشان را بپذیرند (که گمان نمیکنم چنین باشد) ـ موضعهایی انتزاعی و عمیقاً غلطانداز هستند. ازقضا واقعیت آن است که نه آنها که «چپ محور مقاومتی» خوانده میشوند، قائل به این هستند که چنین عنوانی موضع آنها را توضیح میدهد و نه آنهایی که «چپ برانداز» خوانده میشوند، زیر بار چنین عنوانی میروند. پس گویی با دو حزب روبهرو هستیم که عضوی ندارند. خندهدار است اما به همان اندازه هم میتواند واقعی باشد. واقعی از این لحاظ که در میانهی این دو موضعِ انتزاعیِ حداکثری، شکلهای گوناگون و عملاً آشفتهای از موضعهای ترکیبی وجود دارد که به دلیل وضوحنیافتن و جدیگرفتهنشدن، بهاشتباه و با سهلانگاری، به یکی از آن دو موضع حداکثری نسبت داده میشوند.
نکتهی آخر اینکه خود برساختهشدن این دو موضع نشان از آسیبهایی ریشهای در میان چپها (و بهویژه مارکسیستها) دارد: جدینبودن در وضوحبخشیدن به مواضع سیاسی، جدینگرفتن و سهلانگاری در مواجهه با موضعهای دگرآیین یا مخالف، تکرار طوطیوار اطلاعات درسنامهای و برخورد کلیشهای با سنتهای فکریعملی چپ ایرانی و منطقهای و جهانی و در آخر، بهویژه، گرفتاری خیالی در دعواهای گذشتگان.
بدون شک همه امیدواریم که چپ، بهویژه مارکسیستها و کمونیستها، بتوانند بار دیگر خود را سازمان بدهد و جبههای نیرومند در برابر هجوم ارتجاع و انقیاد، اسلامگرایی ـ ناسیونالیسم و سرمایهداری لیبرال، شکل دهند. بخشی از این امیدواری به جدیگرفتن بازاندیشی همواره و انتقادیای باز میگردد که در این نوشته کوشیدم از طریق آن به دوگانهی بالا بپردازم. و همچنین امیدوارم که خود این نوشته دچار آن آسیبها نباشد یا کمتر باشد، و فهمیدن این، تنها، از طریق استفادهی بیدریغ دیگران از ابزار رهاییبخش نقد پیگیر و منسجم ممکن خواهد بود.
پانویسها