چگونه میتوان با «میمون درون» کنار آمد؟
بهرام محیی
میشائیل اشمیت زالومون، فیلسوف و نویسندهی آلمانی، در سال ۱۹۶۷ در شهر تریر زاده شد. در دانشگاه همین شهر در رشتهی تعلیم و تربیت به تحصیل پرداخت و در سال ۱۹۹۷ دکترای خود را گرفت. او پس از سالها همکاری علمی با این دانشگاه، از سال ۲۰۰۲ در انستیتوی علوم انسانی لوکزامبورگ به تدریس پرداخت.
اشمیت زالومون از مؤسسان «بنیاد جوردانو برونو» در آلمان و در حال حاضر سخنگوی هیئت مدیرهی آن است. او که مکتب «هومانیسم فرگشتی» را نمایندگی میکند، یکی از جدیترین منتقدان دین و فرهنگ در آلمان است. تا کنون آثار پرشماری از او منتشر شده که از آن میان میتوان به «دربارهی ویروس ایمان»، «لایبنیتس بیسکوئیت نبود»، «چرا ما بدون اخلاق انسانهای بهتری هستیم؟»، «قدرت را به ابلهان واگذار نکنیم»، «جهانی بهتر ممکن است»، «مرزهای رواداری» و نیز رمانی فلسفی به نام «جهنم اشتولبرگ» اشاره کرد.
زالومون همچنین به سفارش بنیاد جوردانو برونو در سال ۲۰۰۵ کتابی منتشر کرد به نام «مانیفست هومانیسم فرگشتی» که فراخوانی است به یک فرهنگ پیشرو و روشنگر سازگار با زمانه. برخی این کتاب را «ده پیشنهاد هومانیسم فرگشتی» در مقابل «ده فرمان خداوند به موسی» نیز خواندهاند. نوشتهی زیر نگاهی گذرا به برخی گفتارهای این اثر است.
آمیزهی هولناک
به باور اشمیت زالومون، ما در زمانهی ناهمزمانیها زندگی میکنیم. در حالی که از نظر تکنولوژیک در سدهی بیست و یکم ایستادهایم، انگارههای ما از جهان کماکان از اسطورههای هزارههای کهن متاثرند. این آمیزهی هولناک از پیشرفتهترین فوت و فن تکنیکی از یکسو و باورهای سادهلوحانه و کودکانه از دیگرسو، میتوانند در دراز مدت پیامدهای فاجعهباری داشته باشند؛ زیرا ما همانند کودک پنجسالهای رفتار میکنیم که هدایت جمبوجتی را به او سپردهاند.
یکی از بزرگترین مشکلات عصر حاضر اینست که طیفهای رنگارنگ بنیادگرایان دینی، با بدیهیت تام، ثمرههای روشنگری، یعنی آزادی عقیده، حاکمیت قانون، دانش و تکنولوژی را به خدمت میگیرند تا مانع آن شوند که اصلهای روشنگری بر جهانبینی خود آنان نیز کاربرد داشته و معتبر باشد. بنابراین با توجه به خطری که از رنسانس تفکرات تاریکاندیشانه در یک عصر پیشرفتهی تکنولوژیک برمیخیزد، صداقت روشنفکرانه ایجاب میکند که بویژه دربارهی دین به زبان روشن و صریح سخن بگوییم.
بر این پایه کسی که امروز میخواهد شناخت منطقی و بیتناقض و علمی منطبق با دانشهای تجربی را با تصویری اخلاقی از انسان و جهان تلفیق کند، باید ضرورتا بر نتایج پژوهشهای علمی متکی باشد. دینهای سنتی که تا کنون بر فهم انسان از خویشتن تاثیر میگذاشتند، نمیتوانند چنین وظیفهای را برعهده گیرند. آنها نه تنها از منظر تئوریک ابطال شدهاند، بلکه حتی از منظر عملی هم برای بشریت پنددهندگان خوبی نبودهاند. این موضوع را هم بنیادگرایی اسلامی و هم تاریخ تبهکاریهای مسیحیت اثبات میکنند.
هیچ واژهای بیشتر از «دانش» با مفهوم «پیشرفت» مدرنیته عجین نشده است. از عصر روشنگری به اینسو شناخت علمی به عنوان شاهراه ارتقای استاندارد عمومی زندگی برای رهایی از خرافات و سنت و حل معمای جهان معتبر بوده است. به نظر میرسد که موفقیتهای پرشمار شناخت علمی نیز این امر را تایید میکنند. دانش به انسانهایی که آن را در اختیار داشتند کمک کرد تا به رفاه مادی بیسابقهای دست یابند. آنان زنجیرهای سنت را گسستند و معماهای زیادی را گشودند که پیشینیان حتی کوچکترین تصوری از آنها نداشتند.
بنابراین شگفتیآور نیست که امروزه دانش صرفا بر پایهی تکنولوژی منتج از خود حضوری همهجانبه دارد. ما امروزه با دانش نه فقط در دانشگاه، کتابخانه و آزمایشگاه، بلکه حتی در آرایشگاه، ورزشگاه، سینما و غیره نیز روبرو میشویم. امروز زندگی بدون دانش قابل تصور نیست و حتی کسانی که با انتقادهایی ویرانگر به دانش میتازند، ناچارند برای نقد خود به استدلالهای علمی متوسل شوند. به دیگر سخن، ما محکوم به علمیت هستیم، حتی در جایی که علمیت را محکوم میکنیم.
افسونزدایی از آدمی
اما نادرست است اگر تاریخ دانش را تاریخ موفقیت محض بپنداریم. دانش در مسیر پیروزمند خود همواره با موانع بزرگ و واکنشهای تدافعی روبرو شده است. فقط کافیست در این زمینه به نظریهی فرگشت داروین اشاره کنیم که از آغاز در معرض تندترین حملات بود. حتی امروز هم در بخشهای گستردهای از ایالات متحده آمریکا این نظریه را انکار میکنند. در آلمان نیز از چندی پیش تلاشهایی از سوی محافل دینی صورت میگیرد تا نظریهی فرگشت را از ساحت مدارس تبعید کنند و به جای آن داستان آفرینش کتاب مقدس را به عنوان الگوی توضیحی در درس بیولوژی بگنجانند!
البته مقاومت و اعتراض مؤمنان علیه آموزش علمی فرزندانشان قابل فهم است. زیرا هیچ چیز بیملاحظهتر و پیگیرانهتر از پرتو دانش خطاهای الگوهای توضیحی گذشتگان دربارهی جهان را افشا نمیکند. اما نباید فراموش کرد که این فقط انسانهای مذهبی نیستند که با چشماندازهای هشیارکنندهی دانش مساله دارند، بلکه اکثریتی از مردم برایشان دشوار است که با «دلآزردگیهای بزرگ» ناشی از بصیرت حاصل از پیشرفت روند دانش کنار بیایند.
اشمیت زالومون یادآور میشود که زیگموند فروید دهها سال پیش به سه «دلآزردگی» بزرگ «کیهانشناختی»، «زیستشناختی» و «روانشناختی» اشاره کرده بود که در دانشهای مدرن نقطهی عطفی به شمار میروند و به «خودشیفتگی سادهلوحانه»ی آدمی ضرباتی کاری وارد کردند. میتوان آنها را دلآزردگیهای «کوپرنیکی»، «داروینی» و «فرویدی» هم نامید. به دیگر سخن، آدمی با شناخت در این سه عرصه پی برد که: ۱ـ زمین مرکز کائنات نیست بلکه سیارهی بسیار کوچکی در یک منظومهی خورشیدی است که میلیاردها همانند آن وجود دارد. ۲ـ انسان نه تنها محصول تصادفی روند فرگشت و از خانوادهی نخستیهاست، بلکه هنوز خصوصیات حیوانی زیادی را در خود حفظ کرده است. ۳ـ آدمی با دانش روانشناسی اعماق به اهمیت نقش «ناخودآگاه» پی برد و فهمید بخش مهمی از حیات روانی او تابع ارادهی آگاه او نیست و به گفتهی فروید: آدمی حتی ارباب خانهی خود هم نیست.
منتقدان فرهنگی بعدها به «دلآزردگیهای» کشف شده توسط فروید، چند مورد دیگر نیز افزودند که یکی از مهمترین آنها «دلآزردگی سوسیوبیولوژیک» بود که میگوید، همهی آدمیان بدون استثنا در وهلهی نخست به فکر منفعت خویشاند و حتی عالیترین فداکاریها و فضیلتهای نوعدوستانه را میتوان بر پایهی «نفعپرستی ژنتیک و ممتیک» توضیح داد.
بدینسان «هوموساپینس» که زمانی خود را به اصطلاح «اشرف مخلوقات» میپنداشت، با پیشرفت دانش و دستیابی به شناخت علمی از خود «افسونزدایی» کرد و ناچار شد در فهم خود از خویشتن و نیز جهان تجدیدنظر کند. اما دستیابی به چنین شناختی که با بصیرتی دردناک همراه بود، در دایرهی محافل خاصی محدود ماند و بیشتر آدمیان هنوز هم به تصورات اسطورهای و دینی یا ایدههای عوامپسندی معتقد و وابستهاند که با توجه به سطح کنونی دانش به این میمانند که کسی ادعا کند زمین مسطح است.
با این «افسونزدایی از انسان» تصورات گوناگونی که از خدا وجود داشت و نیز انتظارات متافیزیکی رستگاری هم بیمعنا شدند. این واقعیت را باید با همین صراحت بیان کرد، حتی اگر مؤمنان را بترساند: هیچ یک از ادیان موجود را نمیتوان با نتایج پژوهشهای علمی سازگار کرد. هیچگاه در تاریخ بشریت ناهمسازی اعتقادات دینی و تفکر علمی چنین آشکار و روشن نبوده است. اما باید این را هم گفت که امروز برخی تصورات سنتی هومانیستی ما نیز با توجه به گسترش دانش دربارهی انسان و طبیعت، به تجدیدنظر نیازمندند.
از هومانیسم سنتی به فرگشتی
اشمیت زالومون از انسانگرایی یا هومانیسم آن جریانهای روحی را میفهمد که اولا در نظریه و عمل خود اصل را نه بر خدایان تخیلی و روایتهای رستگاری، بلکه بر انسانهای واقعا موجود میگذارند و ثانیا هدف خود را ایجاد چنان مناسبات انسانی میدانند که شکوفایی شخصیتی آزاد همهی انسانها را مستقل از جنسیت، تبار، استعداد و غیره ممکن سازد. با توجه به این اعتقاد که آزادی و برابری حقوق باید ارزشهای جهانشمول به شمار آیند، «بایستهی قطعی» هومانیسم خواهان تغییر همهی مناسباتی است که در آنها انسان موجودی تحقیرشده، بنده و مطرود به شمار میرود.
به باور اشمیت زالومون اگر چه «هومانیسم فرگشتی» نیز همین هدف اخلاقی را دنبال میکند، اما از روایت سنتی خود از این جهت متمایز میشود که شناختهای پرشمار تازهی علمی و از جمله «دلآزردگیهای» ناشی از آنها را خلاقانه لحاظ میکند و اصل را بر تصویر تازهای از آدم و عالم میگذارد.
برای ارائهی تصویری واقعی از انسان نمیتوان ریشههای بیولوژیک او را منکر شد. این انکار واقعیت مدتها پیش روی داد و از آن جهت تا کنون ادامه داشته که ما حاضر نبودیم واقعیت «میمون درون» خود را بپذیریم، چرا که آن را تعرضی وقیحانه به ساحت آدمی و بنبستی اخلاقی تلقی میکردیم. اما اگر نیک بنگریم، این «میمون درون» ما موجود خیلی خبیثی هم نیست. البته باید اذعان کرد که تاریخ بشریت به دلیل همین تجهیزات بیولوژیک آدمی تا کنون عمدتا تاریخی ضدبشری بوده است. اما دلایل کافی نیز وجود دارد که نشان میدهد اگر آدمی تحت شرایط مناسبی رشد کند، میتواند به جانوری نرمخو، مهربان و آفریننده تبدیل گردد.
اگر این واقعیت را بپذیریم، خود را با این وظیفه روبرو میبینیم: ما باید ببینیم که آدمی تحت کدام شرایط اجتماعی، اقتصادی و بومشناختی (اکولوژیک) میتواند تواناییهای مثبت خود را شکوفا سازد و هر چه زودتر شروع به ایجاد چنین شرایطی کنیم. اما پیششرط این کار کنار گذاشتن شرمساری از واقعیت «میمون درونمان» است و باید آدمی را پیگیرانه چونان موجودی طبیعی و محصول تصادفی روند فرگشت در نظر بگیریم. به دیگر سخن، باید این واقعیت را بپذیریم که آدمی بهرغم همهی دستاوردهای پراهمیت فرهنگی خود، مانند همهی انواع جانداران کرهی خاکی قادر نیست از قوانین طبیعت فراتر رود. پذیرفتن این واقعیت، بویژه اعتقاد مربوط به یک «روح» آزاد معلق در هوا و مستقل از روندهای جسمانی را بلاموضوع میکند.
اتیک و نفع شخصی
تعریفی که اشمیت زالومون از مفهوم «زندگی» به دست میدهد، «روند خودسازماندهی برپایهی اصل نفع خویشتن» است. به باور او، همهی جاندارانی که امروز روی کرهی خاکی زندگی میکنند، موجودیت خود را مدیون تلاشهای نفعپرستانهی پیشینیان خود برای کسب امتیاز در پیکار بر سر منابع و نیز موفقیت در تولیدمثل ژنتیک بودهاند. هومانیسم فرگشتی اذعان میکند که آدمیان در اهداف اساسی خود با دیگر جانداران تفاوتی ندارند. آنان نیز مانند دیگر جانداران با این استعداد ژرف طبیعی زاده میشوند که لذت خود را افزایش دهند و از رنج خود بکاهند.
از آنجا که نفع شخصی به مثابه اصل بنیادین زندگی سرچشمهی همهی احساسات و تصمیمات انسانی است، تلاش بیهودهای است که بخواهیم آن را به عنوان یک پدیدهی بدوی و از نظر اخلاقی ناباب روند فرگشت طرد کنیم، بلکه بر عکس باید آن را به عنوان یک نیروی رانشی مهم زندگی، در بافتار اتیک خود تعبیه کنیم؛ زیرا نفع شخصی تنها چیزی است که نوسازی اجتماعی را ممکن میسازد. ایدههایی که با علایق نفعپرستانهی انسانها مرتبط نیستند، هر اندازه هم نیک و شرافتمندانه باشند، هرگز در جامعه به کرسی نمینشینند.
نفعپرستی همچنین سرچشمهی اشکال گوناگونی از رفتارهای همیارانه و نوعدوستانه است که در قلمرو جانوران نیز دیده میشود. علت آنست که فرد رفتار همیارانه و منصفانه را در دراز مدت برای خود سودمند میبیند و حاضر میشود منابع معینی را با دیگران تقسیم کند، زیرا تشخیص میدهد که بدون همیاری و با رفتاری بیگذشت خیلی زود میتوان منزوی شد و نهایتا بازنده بود.
اینکه آدمیان در وضعیتهای اضطراری با دیدن رنج دیگران به کمک برمیخیزند، عمدتا در قابلیت همدلی آنان ریشه دارد. آنان میتوانند درد و رنج دیگران را حس کنند و از این بابت خود نیز رنج میبرند. اما همین حس ترحم نیز به نوعی با نفع شخصی ارتباط دارد. آدمیان با کمک به دیگران این آرزو را پیوند میزنند که اگر خود نیز روزی دچار مصیبت و فاجعه شوند، دیگران به کمک آنان بشتابند. هومانیستهای فرگشتی معتقدند که رفتار برخاسته از ترحم، یک الگوی رفتاری مبتنی بر نفع شخصی است. آنان همچنین معتقدند که توانایی احساس ترحم، محصولی از استراتژی بقای نفعپرستی فرگشتی است.
با اینکه توانش حس همدلی میراث جهانشمول فرگشت بیولوژیک است و فقط افراد محدودی از جمله جانیان بیرحم به دلیل ناهنجاری یا اختلالات روانی از آن محروماند، اما میتوان به کمک ایدئولوژیها، دستکم بعضا این توانش را در آدمیان از کار انداخت. نمونهی آن تبلیغات رژیم نازی بود که یهودیان را «انسانهای پست»، «حشرات موذی» و «قارچهای سمی» میخواند و توانست بخش بزرگی از مردم آلمان را چنان مغزشویی کند که حس همدلی نسبت به یهودیان را از دست بدهد.
امروز هم از این روشهای مغزشویی استفاده میشود؛ برای نمونه در آموزش نظامی واحدهای زبده که به آنان میآموزند خود و «دشمن» را چونان انسان ننگرند. این روش را همچنین دیکتاتورها و «رهبران» به کار میگیرند که منظما «غیرانسان» بودن دشمنان سیاسی و ایدئولوژیک را به پیروان خود القا میکنند. فراخواندن به «جهاد مقدس» یکی دیگر از نمونههای آن است. جهادگرایان برای غیرانسانی کردن سیمای مخالفان خود، آنان را «کافر» میخوانند و در تلاش برای نابودی آنان هیچ گذشتی از خود نشان نمیدهند.
بهرغم آنکه رفتار نفعپرستانه ـ نوعدوستانه در قلمرو جانوران هم دیده میشود، اما اشکال متعالی فرهنگی ـ ایدئولوژیک نفع شخصی، ویژهی آدمی است. فقط آدمیان هستند که در شرایطی معین آمادهاند زندگی خود را در خدمت «امر برتر» که میتواند اعتقادی اخلاقی یا دینی یا یک ایدئولوژی سیاسی باشد به مخاطره بیندازند. هیچ میمونی ـ هر اندازه هم فانتزی داشته باشد ـ به این ایده نمیرسد که بر سر «مناسبات دموکراتیک» با میمونهای دیگر نزاع کند، یا اینکه از «موز اینجهانی» خود با این امید بگذرد که «پاداش آنجهانی» بهتری خواهد گرفت.
اگر چه فرهنگ انسانی نمیتواند بر اصل بیولوژیک نفع شخصی چیره گردد، اما قادر است آن را در جلوههای کاملا متفاوتی ارائه دهد. اموری که ما شخصا ارزشمند میدانیم، تا اندازهی زیادی به پیشدادههای فرهنگی ما از قبیل دستاوردهای تکنیکی، فلسفهها، ایدئولوژیها، سنتها و دینها وابستهاند. اما زندگی روزمره برای آدمی خرسندکننده نیست و او تلاش میکند به زندگیاش «معنایی» ببخشد. تراژیک آنجاست که آدمیان در این «معنابخشی» به زندگی، غالبا به نسخههایی متوسل میشوند که نفع شخصی را به مسیری مشکلآفرین هدایت میکند.